سوخت. خاکستر شد. تمام شد
در جنگلهای انبوه آرزوهایم قدم گذاشتم و گذاشتم قدم آرزوهایم انبوه جنگلهای ذهن پریشانم را بسوزاند تا سوزاندن پریشانی ذهن لاغرم را در شب مرگ پرستوهای خیالم به تماشا بنشینم و بنشینم به تماشای خیال پرستوهای مرگ شبهای لاغر وصالِ سراب که سرابِ وصال...
یأسی عمیق جانم را میکاود و کاویدن جانم عمق یأسم را از هر چه شوق رهایی تهی میکند و تهی کردنِ رهاییِ شوقِ رسیدن به خاطرت خاطرم را جمع میکند از جمع کردنِ تلِّ خاکسترِ آرزوهایم و آرزوهای خاکسترشدهی تلّی اطمینان و آسودگیِ کاذبِ دورانِ احمقانهی جوانی و آه بر جوانیِ احمقانهی دوران کاذب آسودگی و اطمینان که اکنون مانند خوره جانم را تکه تکه میکند و میکَند تکه تکههای جانم را خوره، مانند اکنون و امشب که شبی شوم است و پرافسون و افسونی پر از شومیِ شبهای ناتمام تنهایی و حسرت و افسوس و یأس. و آه از ناتمامیِ یأسِ افسوسِ حسرتِ تنهایی
که آوخ میچکد از چشمم...